شعر ’’گربه‘‘

شعر بهمن حبیبی

جهدشان همه این است

که او را دیوانه‌وار بردرند:

دم، گوش ها، شکم

و پیکری که به هیچ نمی‌ماند

مگر خاطره‌ای دور از یکی گربه

که گاه بیرون از اراده برمی‌آید

از ذهن

آه که چشم‌هایش را بازنمی‌شناسیم

و چشم بسته می‌آید

که گاه با اراده فرو می‌شود

در قلب

آه که تپش‌هایش را درنمی‌یابیم

و قلب هم‌چنان می‌تپد

ناهماهنگ با قلب گربه

دشمنان زندگی برآنند که او را پاره‌پاره کنند

ما را آواره:

این‌جا دیگر غرب نیست

آن‌جا شرق

و رهایی در اندیشه می‌فسرد!

این‌جا دیگر شمال نیست

آن‌جا جنوب

و مردم برون از گربه می‌شکنند

آن‌چنان که یکی کشتی

«کشتی شکستگانیم ای باد شُرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدارِ آشنا را».