نقدی بر شعر مائده‌های جنگ و صلح

شعر مائده‌های جنگ و صلح در حوزه ادبیات جنگ نمی‌گنجد چرا که به جنگ خاصی در مقطع خاصی از تاریخ اشاره نمی‌کند. هر چند شعر سرشار از وقایع جنگ است اما گزارش جنگی نمی‌دهد. شعر دارای توصیفات دقیق از حال و هوای سربازان درگیر در جنگ است. نمی‌دانیم در این شعر متجاوز کیست و مدافع کیست، تمام حوادث شعر از طریق خاطراتی که سربازان به یاد می‌آورند روایت می‌شود. از روایت شعر می‌فهمیم که جنگ پایان یافته است اما نه برای سربازان درگیر در آن، چرا که به شب و روز آنان حوادث جنگ را به خاطر دارند. جنگ از خود نطفه‌هایی بر جای می‌گذارد، زمان جنگ سپری می‌شود و به صلح می‌رسیم، هر چند که راهی پر از جنازه را پشت سر نهاده‌ایم. نطفه‌های جنگ بزرگ می‌شوند، شاخ و برگ می‌گسترانند:”شاخه‌ای شکسته، شاخه‌ای بی‌برگ، شاخه‌ای سوخته، شاخه‌ای بی‌بر / و دیگر شاخه‌ها / که مرده‌ها را فرا یاد می‌آورد”.  بازماندگان جنگ به مانند مرده‌های متحرک هستند، یکی از آنان روزنامه دوران جنگ را می‌خواند و به خاطر می‌آورد که هنگام جنگ “پسری نوخط” بوده است، پسری نو خط که حتی به مفهوم میهن نیندیشیده است، اما اکنون جنگ شده و او باید “میهن‌ پرست” شود، لباس جنگ بپوشد:” پوتین، تفنگ و نارنجک”. او به یاد می‌آورد که نارنجکی که به او داده بودند “چون بترکد چهل تکه می‌شود / چهل تن، چهل سر / چهل خاطره”. هم‌چون خاطرات او که همه مثله شده و باد کرده‌اند. در خاطرات او مرده‌ای “زمان را می‌فروشد” زمان دیگر به کار نمی‌آید. “ساعت مچی، ساعت دیواری، ساعت رومیزی” ساعت‌هایی که مرده می‌فروشد همه خفته‌اند، زمان به کار مرده نمی‌آید. راوی به مرده می‌گوید:” ساعت خفته مرده را می‌ماند” با مرگ مفهوم زمان نیز می‌میرد.

اما پس از جنگ دیگر کسی زنده نیست نه به جسم و نه به روح: “مگر تو زنده‌ای؟ من زنده‌ام؟ دیگران زنده‌اند؟” تجربه‌ی مرگِ روح سنگین‌تر از تجربه‌ی مرگ جسم است، در مرگِ روح، جسم می‌ماند و می‌هراسد و رنج می‌کشد و بین صلح و جنگ آواره می‌شود و از مائده‌های این دو بهره‌مند می‌شود.

راوی به مخاطبِ ناشناخته که شاید خواننده شعر باشد می‌گوید:” از همه این‌ها تو بار برداشته‌ای / در خلوت‌های من / هوای من / هوای نه جنگ و نه صلح / هوای دم زدن / که کلمه ها در آن می‌شورند”. راوی مخاطب را به دنیای شعر و کلمه برمی‌گرداند و به او نشان می‌دهد که چگونه خاطراتِ تجربه‌ی جنگ از قعر دوزخِ خیال سر بر می‌آورد، تن را در “غرقآبِ تجربه و اندیشه” می‌شویند، احساسات بر او حاکم می‌شوند و او دوباره خود را از احساساتی‌گری دور می‌کند، تا از ته دلِ تنشِ خاطرات بین تجربه و اندیشه، کلمه‌های شعر که “پنداری میهن پرست شده بودند” به گونه‌ای دیگر  سر برآورند. کلمات به دنبال چه هستند؟ “جامه، غذا، تفنگ، نفرت یا که عشق؟” شعر سرشار از همه این‌هاست؛ روایت عشق است آنگاه که به پرستش مفهومی می‌پردازیم؛ میهن، انسان، هستی و هستومندهای آن و حتی مرگ که خود رهایی‌ست، شعر روایت نفرت است آنگاه که جنگ افروزی می‌کنیم و تفنگ به دست می‌گیریم و زندگی را ممنوع می‌کنیم. این چنین است که شعر شکل می پذیرد و مخاطب ناشناخته نیز از دم زدن شاعر بهره‌مند می‌شود.

وحشت بر بازمانده جنگ (راوی) مستولی می‌شود، ترسی بر جانش می‌نشیند، خیرخواهی و بدخواهی را به کناری می‌نهد، از خدا و شیطان فاصله می‌گیرد تا با مرگ خلوت کند؛ مرگ هم‌چون مخاطبی در برابر او می‌نشیند با جامی در دست و راوی با قلمی در دست. مرگ جام را سر می‌کشد و راوی می‌نویسد:

“برادرم در این گردان بود /قبل از حمله با هم حرف زدیم /… /که بی سیم از دستم افتاد /…”

راوی سرباز از برادرش می‌گوید:

“او سبک‌پای بود / شاید در راه مانده باشد / رستگار شده باشد” .برادرش می‌میرد و در نهایت رستگار می‌شود. مرگ نوعی رستگاری و رهایی‌ست، نوعی آزادی از قید جنگ است.

بند بعدی شعر از زبان سرباز دیگری برای مرگ نقل می‌شود او خطاب به مرگ از صحنه‌های دل‌خراش جنگ می‌گوید: “گوشت‌پشته‌ها را نمی‌بینی؟” صدای بلدوزرها شنیده می‌شود، چاله‌هایی حفر می‌شود؛ بدن‌های تکه‌تکه شده‌ی سربازان در انها دفن می‌شوند؛ و شاهدان این صحنه سربازانی با روان‌های مجروح هستند که احساس بی‌خانمانی می‌کنند:” نه شهری و نه هم‌شهری / نه مادری…/ نه خواهری…/ نه دختری…/ مگر تفنگی…” مگر تفنگ سربازان را بر پای نگه دارد، او یا باید بکشد یا کشته می‌شود، اما به‌راستی چرا؟

دربند بعدی به گفتگوی چهره‌به‌چهره مرگ و راوی باز می‌گردیم؛ جامِ مرگ دوباره پر می‌شود، مرگ سرمست می‌شود و می‌خندد، راوی باز سخن می‌گوید، گویی در بین دو دنیا در نوسان است، هم با مرگ صحبت می‌کند، هم به صحنه جنگ برمی‌گردد و با دیگر سربازان سخن می‌گوید:” خندیدنت را من تعبیر کردن نتوانم / و آمدن و رفتنت را / جبهه رفتنت را /خط مقدم/ خط در هم آمیختن خط‌ها /خط راست /خط کج /…” ص۱۲۰