شناسنامه
معرفی کتاب …
شعر بلند سخن زایشگاه زندگی نوعی روایت است، روایتِ از خود بیگانگی انسان نسبت به خودش و نسبت به دیگری: «من به من تعلق ندارد» عدم تعلق، تنهایی و سکوت از فردگرایی انسان امروزه نشات می گیرد و راوی شعر روایت خود را بر مبنای این دنیای فردزده بنا می نهد. روایت شاعر از سکوت حاکم بر فرد و جامعه است و در نتیجه شعر بسی بغرنج و پیچیده است« دندانهایی که نه سیب بلکه سخن را گاز زده اند.» ص4
اکنون این لبجنبه ها و سخن گفتن ها از چه سخن می گویند؟ ما با روایتی داستانوار مواجهیم که با زبان شعر از جایگاه سخن و کلام در بیان «فرد» و «خود» سخن می گوید. راوی از آزادی می گوید: «آزادی فردی» که در دنیای آشفتگیها برای به دست آوردن آن بر سر میز قمار تاس ریخته است و در این بازی هر دو سر باخت، «آزادی درون خود» را باخته است. انسان فردزده برای دیگری به «تن» و «جسم» تقلیل یافته است و کلام این انسان فقط سکون و سکوت است و تنها چیزی که زنده و پاینده است سخن حاکم است که چیزی جز دروغ و فریب نیست که رسانه ها پیوسته در کار پر کردن مغز ما با آن هستند.
از سوی دیگر ناشناختگی انسان به مانند کوه یخی به تصویر کشیده شده که تعلقات زندگی بر کسالت آن می افزاید و جنبه های تاریک آن را بیشتر می کند و تن را نحیف و ذهن را بیشتر در تاریکی فرو میبرد. نیازمندی انسان او را ناچار میکند که از آزادی خود بگیریزد و دست به انتخاب بزند، انتخابی که نوعی عصیان، آشفتگی و گریختن است گریختن از تنهایی خویش. راوی از جمع گریزان است «از جمع یک با یک باید که گریخت» ص11 اما این گسست از اجتماع هم آسان نیست دوری از جمع و تجربه تنهایی مثل بیرون آوردن جامه از تن است احساس سرما و بی پناهی و رویارویی با حقیقتی تلخ بر او چیره میشود و به مرگ می اندیشد«از تلخ آب جمع آیا برون خواهم جست؟ چگونه؟»ص13
راوی با خود سخن میگوید: «منی با لبان من لبخند می زند» / «منی با لبان من ریشخند می کند» این دوپارگی من و ایستادن من در مقابل من در کل روایت دیده میشود. «آه که منِ من رفته است / با مرگ خالی کرده است.» ص13
آن بخش من که با مرگ رفته است اکنون به رهایی رسیده است، رهایی مزد تنهاییست اما بخش دیگر من هنوز درگیر زندگیست « آه که منِ من زندگی را تاج بر سر نهاده است» و زیبایی زندگی مزد تنهاییست به شرط آنکه «معنایی» را در زندگی بیابی.