شعر ’’گربه‘‘
جهدشان همه این است
که او را دیوانهوار بردرند:
دم، گوش ها، شکم
و پیکری که به هیچ نمیماند
مگر خاطرهای دور از یکی گربه
که گاه بیرون از اراده برمیآید
از ذهن
آه که چشمهایش را بازنمیشناسیم
و چشم بسته میآید
که گاه با اراده فرو میشود
در قلب
آه که تپشهایش را درنمییابیم
و قلب همچنان میتپد
ناهماهنگ با قلب گربه
دشمنان زندگی برآنند که او را پارهپاره کنند
ما را آواره:
اینجا دیگر غرب نیست
آنجا شرق
و رهایی در اندیشه میفسرد!
اینجا دیگر شمال نیست
آنجا جنوب
و مردم برون از گربه میشکنند
آنچنان که یکی کشتی
«کشتی شکستگانیم ای باد شُرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدارِ آشنا را».

